سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام آقا.
خوب است که این نامه را بعداً تایپ می کنم؛ وگرنه با این خط درب و داغان رویم نمی شد که برایتان نامه بنویسم. تقصیر من نیست البته؛ جاده است و بالا و پایین شدن ماشین. چراغ‌های گاه و بی‌گاه اطراف جاده هم زورشان به تاریکی شب نمی‌رسد و دارم روی خط سیال ظلمت، قلم می‌زنم. با این همه، دل اگر هوای شما را بکند، چه می‌فهمد که در خانه و پشت مانیتور باشد، یا خسته و خواب‌آلوده در جاده‌ی اهواز – آبادان؟!
این‌جا همه‌ خواب‌اند؛ جز پدر، که دارد رانندگی می‌کند و من، که دارم فکر می‌کنم. دارم فکر می‌کنم به سفری که فرق داشت با خیلی از سفرهایی که کرده بودم. سفری که حتم دارم برایم امضا شده بود و به آن دعوت شده بودم...

می‌بینید آقا؟ این حرف‌ها را من دارم می‌زنم؛ منی که تا پیش از این سفر، باور نداشتم که سفر به جنوب - یا به قول خیلی‌‌ها، کربلای ایران- دعوت شدن بخواهد! حتی سال قبل که آمدم، باور نداشتم که دعوت شده باشم. اما امسال فرق داشت. امسال انگار شهدا، منی که تا شب قبل از سفر، اصلاً قصد مسافرت نداشتم را کشاندند تا این‌جا؛ که بفهمانندم چیزهایی هست که در دو دوتا چهارتاهای عقلی نمی‌گنجد. چیزهایی هست که با منطق و فلسفه نمی‌شود اثباتشان کرد؛ چیزهایی هست که تا خودت را قاطی عوام نکنی و نبُری از روشن‌فکری‌هایی که چشمت را کور می‌کنند، امکان ندارد بتوانی ببنیشان.

امسال مطمئنم دعوت شده بودم. حتی اگر هیچ‌کدام از شهدایی که در قتلگاه‌هایشان قدم زدم، دعوتم نکرده باشند، شهدایی که آن طرف اروند، جسدهایشان پوسید و خاکی شد بر خاک‌های عراق، دعوتم کرده بودند. دعوتم کرده بودند تا بیایم و در آن شب عجیب، سیم دلم را وصل کنند به آن طرف آب‌ها و حقایقی از جنگ را بهم بفهمانند که آن شبهه‌ی لعنتی ِ چند ساله را با زلال آبی اروند از سینه‌ام پاک کند. شبهه‏ای که مدت‏ها دنبال جوابش بودم؛ اما هیچ‏کس نتوانسته بود پاسخ قانع‌کننده‌ای بدهد. تقصیری هم نداشتند. جواب خیلی از سؤال‌ها، گفتنی و شنیدنی نیست؛ نشان‌دادنی و دیدنی است؛ و آن‌شب، شهدای آن طرف اروند، جواب آن سؤال را لِیَطمَئِنَّ قَلبی نشانم دادند و من از پس اشک‌هایی که بی‌اختیار می‌بارید، دیدم آن‌چه را که باید می‌دیدم...

حتی اگر آمدنم به دعوت آن‌ها نبود، مطمئنم آن پنج‌تا شهیدی که کنار نهر خَـیِّن، دست زیر کفنشان بردم، دعوتم کرده بودند؛ دعوتم کرده بودند تا بیایم و صحنه‌هایی را به رخم بکشانند که هنوز در بهتش مانده‌ام. دعوتم کرده بودند تا به دلم بیاندازند کنار استخوان‌های تازه کشف‌شده‌شان قرآن را باز کنم و در لا به لای آیه‌های آن صفحه، گله کنند از حال و روزم و بعد نسخه‌ای بدهند به دستم که به خودتان قسم، بس است برای سعادت دنیا و آخرتم... 

                     

دعوتم کرده بودند تا نشانم بدهند سرزمینی را که بعد از بیست سال، همه چیزش دست نخورده مانده بود؛ سنگرهایی که هنوز سرپا بودند؛ خاکریزهایی که هنوز بوی خون و دود می‌دادند؛ مین‌هایی که هنوز زیر خاک‌های تفتیده، کمین گرفته بودند و انگار باورشان نشده بود که جنگ، سال‌هاست تمام شده... و بقایای خانه‌های شهرک «ولیّ عصر» را که عراقی‌ها با خاک، یکسانش کرده بودند. انگار باید می‌آمدم تا از میان شهرک مخروبی که نام شما را به خود داشت، عبور می‌کردم و به چشم خودم می‏دیدم که جنگ ما، نه فقط برای حفظ خاک، که برای حفظ ارزش‌ها بود؛ ارزش‏هایی که دشمن برای تاراجش آمده بود...

می‌دانید آقا، حالا که فکرش را می‌‌کنم می‌بینم این سفر لازم بود. لازم بود تا خیلی از عقاید و باورهایم، ری‌استارت شوند! آن‌قدر از آلوده‌ شدن به قشری‌گری‌ها و سطحی‌نگری‌هایی که افتاده است به جان نهضت تداوم‌بخشی فرهنگ پایداری می‌ترسیدم که داشتم آهسته و ندانسته از متن اصیل این فرهنگ، فاصله می‌گرفتم. آن‌قدر از جوگیری‌ها و برخوردهای احساسی با جنگ فراری شده بودم که داشتم از قافله‌ی احساسات پاک و قشنگی که از حقایق مسلّم جنگ سرچشمه می‌گیرند، دور می‌افتادم.

باید می‏‏آمدم و حضور یک اراده‌ی زنده را در پس آمدنم، در پس صحنه‌هایی که دیدم، در پس احساساتی که فارغ از جوگیری‌های معمول، با همه‌ی وجودم حلاوتش را چشیدم، حس می‏کردم. باید می‏آمدم تا به یقین احساس کنم کسی، آن طرف این دنیای خاکی، دارد نگاهم می‌‌کند... و چه شعفی داشت این احساس!  
آقا، وقتی فکر می‌کنم که هنوز هوایم را دارید، می‌خواهم پر در بیاورم؛ می‌خواهم بی‌خیال همه‌ چیز، سرم را از ماشین بیرون کنم و بگذارم باد، بپیچد لا به لای چادرم و در خنکای هوا، آن‌ چنان نفسی بکشم که بوی آب‌های اروند و خیّن، تا همیشه‌ی عمرم، جاری رگ‌هایم بشود. خودتان کمکم کنید تا از دست ندهم سوغات باارزش سفرم را...



جمعه 87 فروردین 16 ساعت 1:9 صبح | محب شما: ایمانه | یادگاری